انسان از بدو پیدایشش تاکنون بلکه همیشه علاقمند و عاشق وجود خارجى اشیاء بوده و هست زیرا یـگـانـه چیزى که نظر او را به خود جلب مى کند , واقعیت پدیده ها است وبس , جز به آن , التفات ندارد و به غیر آن رو نمى آورد و در حقیقت در جهان خارج جز واقعیت وجود ندارد و هر چه هستى دارد و جامه وجود پوشیده , داراى واقعیت مى باشد .
پـس حـکـم بـه واقعیت و باور نسبت به وجود خارجى ( یعنى اینکه در جهان خارج چیزهائى واقعا هستى دارند ) از نخستین علوم بشرى و از اصیل ترین معارف انسانى است که تمام صفات و شرایط یک مسئله ضرورى و بدیهى در آن جمع است .
مثلا : کودک نوزادى با احساس تازه اى که خداوند به او بخشیده است , اگر در حالاتش دقت کنیم و هـرگـاه حـرکـات او را از نخستین زمانى که قدم در جاده زندگى مى گذاردزیر نظر بگیریم مـى بـیـنـیـم کـه گـاهـى پستان مادر را به عنوان تغذیه و مکیدن شیرى که براى او فراهم آمده مى گیرد .
و نیز به همین غرض اشیاء دیگر را به دهان خود نزدیک مى کند اما پس از چند بارتکرار این عمل , جز پستان مادر را نمی گیرد و از چیزهاى دیگر هر چه باشد اعراض مى کند . او که نخست همه چیز را اعم از خوردنى مانند میوه و نان و غیر خوردنى نظیر سنگ ,چوب و آهن و غیره به دهان مى برد و مى خواست آنها را بخورد پس از اندک زمانى جزچیرهائى را که قابل اکل هستند نمی خورد و به طور جدى از خوردن اشیاء غیر ماکول خوددارى مى کند .
رازمطلب این است که نخستین توجه کودک به واقعیت اشیا و احساسش نـسـبـت بـه واقـعیت امور , خواه ناخواه او را به تمییز حق از باطل , صحیح از خطا , و خلاصه هر شى واقعیت دار از غیر واقعى ناگزیر ساخته و او را وادار مینماید که به حقیقت بچسبدو از غیر آن رو گـردان شود ؟
ما اگر دامنه این مطالعه و کاوش را توسعه و گسترش دهیم و در احوال افراد انـسـان هر که باشد و در هر شرایطى قرار گرفته باشد تامل و دقت کنیم , خواهیم دید که آن ها در تـمام مراحل زندگى همین راه را مى پیمایند و دائما در تمام شئون زندگى مى خواهند درست را از نادرست و حق را از باطل باز شناسند .
پس انسان در زندگى خود هم و هدفى بزرگتر از این ندارد که می کوشد دچار اشتباه وخطا نشود و امر باطل و بى حقیقت را به جاى حقیقت و واقعیت نگیرد .
هـم چـنین است حال ملت هاى گذشته اگر ما به آنچه که در تاریخ از آنان ثبت و ضبط گردیده مراجعه کنیم و رفتار و آداب و آنچه را که آثار و میراثهاى آنها به آن دلالت دارد , مورد بررسى قرار دهـیـم , خواهیم دید که روش آنها در زندگى فردى واجتماعى جز آن که گفته آمد , نبوده است آنـان نـیز در این صدد بوده اند که وسیله اى به دست آورند تا حقائق را از اشیاء بى حقیقت که احیانا مـیان آنها اشتباه رخ مى دهد , باز شناسند و پس از بدست آوردن چنین میزانى جز به آنچه که آنرا حـق ودرست دریافته اند , چنگ نمیزنند و به غیر آنچه در نتیجه جستجو و تفحص به آن رسیده و بعنوان حقیقت باز یافته اند , دل نمیبندند و این همان است که ما آنرافلسفه ومتافیزیک مى خوانیم .
انسان همیشه با ولع و حرص شدیدى به این نوع بحث و کنکاش پرداخته و میپردازد وآن را در تمام شئون هستى و وجود خویش و در کلیه آنچه که زندگیش بر اساس آن جریان دارد , بکار مى برد , اگرچه از این عمل خود آگاهى کافى و مفصل ندارد . اما بالاخره این احساس روانى انسان بدون کوچکترین خستگى و درماندگى , به عمل و تلاش خود ادامه مى دهد و در تمام جزئیات زندگانى خود در این مسیر ره مى سپارد وبسا این بحث و فحص را روى قریحه تعمیم که در نهاد انسان قرار دارد گسترش و تعمیم داده و از اصل وجود و اقسام و خـواص و احـکـام آن بطور کلى و عمومى بحث به عمل مى آورد و به دنبال آن به فکر و اندیشه در پیرامون علت و معلول , امکان و وجوب قوه و فعل , قدم و حدوث میپردازد .
ایـن گونه مباحث اگر چه فقط بطور اجمال و سربسته براى انسان معلوم و مفهوم بوده است , لیکن بـالاخـره او را از عـالم طبیعت به ماوراى آن متوجه ساخته و خواه ناخواه به غور در مسئله مبدء و اصل هستى سوق داده است . چـون انـسـان دریافته که جهان مادى به تنهائى همراه فقر و نیاز است و بدون اعتمادو تکیه بیک مـبدئى که احتیاج او را برطرف سازد و به او هستى بخشد , نمى تواند به پاى خود بایستد تا بالاخره داراى یکنوع استقلال وجود گردد . و این همان فلسفه الهى است که از هستى و وجود خداوند عز اسمه بحث مى کند . و ایـن اگرچه خود یکى از صدها موضوعى است که در فلسفه عمومى مورد بحث قرارمى گیرند الا ایـنـکه تحقیق درباره آن , دیگر مسائل فلسفى را از حال تشتت وپراکندگى به سوى وحدت و یکپارچگى مى کشاند و آنها را به صورتى آراسته تر و درشکلى زیباتر ظاهر مى سازد .
چـون ایـن تـنـها فلسفه الهى است که بین تمام موجودات و پدیده ها ( که موضوع فلسفه عمومى هـستند ) به واسطه ذات باری تعالى که آفریدگار وهستى بخش همه آن ها است ارتباط برقرار کرده و هبستگى و وحدت شگفت آورى بوجودمى آورد .
این حقیقت را از یک سو مى توان در لابلاى نظریات فلسفه و حکمى که از هند و مـصـر قـدیم , بابل , روم و یونان به میراث مانده و در مطاوى آنچه ازمحققین فلاسفه اسلامى به دست ما رسیده , دریابد . و از دیـگـر سـو از آن سـلـسـله کتاب آسمانى که به موسى و عیسى و دیگر انبیاء( علیهم السلام ) منسوب است , سپس از آن چه که در قرآن از پیامبران گذشته بااختلاف طبقاتشان نقل شده و در پایان از تعالیمى که خداوند بر پیغمبر اسلام وحى فرموده به خوبى و وضوح کامل درخواهد یافت .
چـون هـر فـرد محقق و صاحب نظر با دقت و تامل پیرامون این نظریات و آراء خواهددید که بحث دربـاره جـهـان بـالا و مـاوراى مـادى دائمـا در حال تحول بوده و اندک اندک داراى جلا و صفاى بیشترى شده به تدریج تکامل پیدا کرده است . و هـر چـه ایـن مسائل روشنتر و واضحتر شده و دامنه شان وسیعتر گشته است , گره مشکلات و مـجـهـولات بـیـشترى باز گردیده و مطالب و مسائل ساده و ناقص قوام و استوارى زیادترى پیدا نموده است
دین اسلام وادیان دیگر هیچ گونه مخالفتی با فلسفه ومتافیزیک ندارند زیرا دین جـز مـجموعه اى از معارف اصیل الهى و یک سلسله مسائل فرعى اخلاقى و حقوقى نیست.
مـگر نه این است که انبیاء مردانى بودند که به دستور خداوند اجتماعات بشرى را به سوى سعادت حقیقى و ایده آل رهبرى مینمودند ؟
و آیا سعادت انسان جز در این است که در پرتو تعالیم آسمانى و بـه کـمـک هـوش واستعداد خدادادى که با آن مجهز و به واسطه آن اسرار و رازهاى آفرینش را درک مـى کند , به شناخت حقائق نائل آید و در زندگى خویش روش معتدل را به پیش گیرد واز افـراط و تـفـریـط بـپرهیزد ؟
و آیا انسان مى تواند در آن دریافت معارف و علوم , بر خلاف طبیعت خـویـش بـه دامن استدلال چنگ نزند ؟
پس چگونه ادیان آسمانى و انبیاء و سفراى الهى مى توانند مـردم را به راهى مخالف فطرت و طبیعت آنان دعوت کنند و آنان را به پذیرش بدون دلیل وحجت امر نمایند و در نتیجه در مسیرى غیر طبیعى و ضد عقل سوق دهند ؟ .
اصـولا بـیـن روش انبیاء در دعوت مردم به حق و حقیقت و بین آنچه که انسان از طریق استدلال درسـت و مـنـطقى به آن مى رسد , فرقى وجود ندارد تنها فرقى که هست , عبارت از این است که پیغمبران از مبدا غیبى استمداد مى جستند و از پستان وحى شیرمى نوشیدند . ولـى مـع ذلـک با مقام ارجمند و والائى که داشتند و با وصف ارتباطى که بین ایشان و جهان بالا برقرار بوده در عین حال خودشان را تنزل داده و در سطح فکر توده مردم قرار مى دادند و به اندازه فهم و درک آنها به سخن می پرداختند و از بشرمى خواستند که این نیروى فطرى همگانى را به کار ببرند .
رسول خدا در حدیث معروفى فرموده : انا معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس على قدر عقولهم (1)پس ساحت انبیاء و دامن پیغمبران منزه تر و پاکتر از این است که مردم را وادارکنند تا در امور , بدون بصیرت قدم بردارند و آنان را به تبعیت کورکورانه مجبور سازند .
وانگهى چنانچه خاطرنشان ساختیم , سخنانى که پیغمبران با مردم داشتند , درمحدوده استعداد و درک فـهـم آنـان بـوده اسـت و اگر معجزه اى مى آوردند , به استناددلیل و برهان عقلى با آنها احـتـجـاج مـى کـردنـد و با دلالت عقلى که آن معجزات داشتندصحت دعوى خویش را به اثبات مى رساندند .
و این قرآن کریم خود بهترین شاهد و گواه صحت و راستى ادعاى ما است زیرا هر چه راجع به مبدء و معاد و دیگر مسائل ماوراى طبیعت سخن به میان مى آورد و اجتماع بشرى را به قبول آنها دعوت مـى کند , جز از طریق استدلال و ارائه دلیل روشن سخن به میان نمى آورد و به غیر دلیل و برهان قانع نمى شود .
قـرآن عـلـم و بینش و استقلال در فهم را می ستاید و جهل و تقلید کورکورانه را تقبیح نموده و به سختى مورد نکوهش قرار مى دهد .
ایـن مـنـطق قرآن است که مى گوید : قل هذه سبیلى ادعو الى اللّه على بصیره انا ومن اتبعنى (2) بـگـو ایـن اسـت راه مـن که با بصیرت تمام و بینش همه جانبه به سوى خدا مى خوانم خود و پیروانم را .
پـس دیـن هـدفى جز این ندارد که مى خواهد مردم به کمک استدلال و با سلاح منطق عقلى و به نـیـروى بـرهـان که فطرتا با آن مجهزند , به شناخت حقائق جهان ماوراى طبیعت نائل آیند و این همان فلسفه الهى ومتافیزیک است .
متاسفانه برخی می خواهند بگویند دین در مقابل فلسفه قرار دارد و ایـن دو با هم در برابر علم که متکى بر حس وتجربه است , واقع اند آنان مى گویند : بشر در طول زنـدگـانـى خـویش چهار مرحله و دوره را پشت سر گذاشته است:
دوران افسانه ها، دوران دین , دوران فـلـسفه و دوران علم ودانش که فقط بر پایه حس و تجربه است.
ولی این سخنان قابل پذیرش نیست ودر جای خود مورد بحث وبرسی قرار گرفته است وکسانی چنین حرف هایی می زنند که نظرشان از حدود ماده تجاوز نموده و از حجاب طبیعت و عالم مادى حتى یک آن هم سر بیرون نکرده اند ، آنان تنها وجود ماده را اثبات و ماوراى آنرا نفى کرده و مى گویند : آنچه که به چشم و حواس درک نـشـود و آن چه تحت تجربه نیاید اصلا وجود ندارد آن ها گمان دارند که دین فقط یک سلسله شعر اسـت که به هم بافته شده , و فلسفه استدلالى است در زمینه امور وهمى و خیالى اما متاسفانه آنان نه در قضاوت و داوریشان راه اعتدال پیموده اند و نه در زعم وگمانشان طریق حقیقت سپرده اند .
آنـ هـا مـى گـویند : دین بر روى فلسفه خط بطلان مى کشد و اصولا موقعیت دین غیر ازموقعیت فلسفه است و این دو هدف هاى مجزا و جدا از هم دارند .
اینان تفسیر صحیحى از فلسفه نکردند و گمان بردند فلسفه جز یک سلسله آراء ونظریات مردانى از یونان و غیر یونان که در میانشان خداشناس و منکر خدا , ملحد ومتقى , مومن و کافر و خطاکار و صـواب کـار وجود دارد , نیست به زعم اینان منظوراز طرح مباحث فلسفى جز این نیست که به آن فلاسفه و دانشمندان تشبیه کنیم و ازمشاهیر و شخصیت هاى نامدار آنها پیروى و تقلید نمائیم اگـر فـلسفه همین باشد که این عده گمان دارند و حقیقت همان باشد که اینان ادعامى کنند , جدا سزاوار است که فلسفه را از حریم دین طرد کنیم لیکن خوشبختانه موضوع از این قرار که این عده خیال کرده اند نیست . این سخن تنها در مورد فنون و صناعاتى صادق است که در آنها فقط به اجماع و اتفاق یک طایفه از رجال و آراء و نظرات مشهورشان تکیه مى شود , در این فنون به استقراءمذاهب و مشربهائى که در یک سلسله مسائل وحدت نظر دارند و دلیلى جز اتفاق واجماع بوجود آورندگان آن نیست , اکتفا مى شود . امـا مـاجـراى فـلـسفه , هرگز چنین نیست , فلسفه که عبارت است از بحث استدلالى درزمینه حقیقت پدیده ها , هیچوقت تنها به رجال و آرائشان و یا اتفاق , اجماع وشهرت ها , اعتنا نمى کند و نباید هم اعتنا داشته باشد . چـگونه ممکن است در شناخت واقعیت اشیاء خارجى نظرات و آراء اظهار شده پیرامون آنها , کافى باشد ؟
و چگونه مى توانیم در آرامش نفس و اعتماد به واقعیات و حقائق جهان هستى فقط به چند راى و نـظـریـه دربـاره آن دل خـوش کنیم و آنها را پناهگاه علمى بدانیم ؟
پس نتیجه این که دین حقیقى , مردم را جز به فلسفه الهى نـمى خواند و این دو کاملا وحدت هدف دارندو آن اینکه انسان از روى دلیل عقلى به عالم ماوراى طبیعت یقین و علم پیدا کند .
پاورقی :
1) اصول کافی ج1 ص23
2) سوره یوسف آیه 108